من هنوز این کتاب را کامل نخوندهام، اما تا اینجا با درکی که قبلاً از مفهوم
محافظهکاری داشتهام تقابلی ندیدهام و میتونم لیبرالیسمی که هایک ازش حرف میزنه
را با محافظهکاریای که من خودم را پیروش میبینم یکی بدانم. البته، هایک جایی از
تفاوت میان محافظهکاری و لیبرالیسم میگه (اگه اشتباه نکنم در مقدمهی کتاب راه
بندگی، که ترجمهی مرحوم دکتر فریدون تفضلی از اون مزخرفه. البته، گویا ایشون مترجم
خوبی بودهاند و قاعدتاً ترجمهی خراب آن کتاب باید کار مترجم دوم باشه، ولی اگر
قراره خوبیهای ترجمهی کتاب قانون، قانونگذاری و آزادی را به آقای موسی غنینژاد،
مترجم اول این کتاب، نسبت بدیم، بدیهای آن ترجمه را هم به همان کسی نسبت میدیم
که اسمش بهخاطر شهرتش بر بالای کتاب اومده. بههرحال، میگفتم،) اما این تفاوت در
زمینههایی است که محافظهکاران را تبدیل به مرتجعان میکند. ضمناً، لفظ لیبرالیسم
بهخاطر تهای تهاجمیای که حکومتهای لیبرال درقبال کشورهای مستعمره داشتهاند
و دارند بهگند کشیده شده، تهایی که، تا جایی که من میفهمم، مخالف ایدههای
محافظهکاران (که متمایز از نومحافظهکاران هستند و در آمریکا فعلاً با ران پال آنها
را میشناسم و همچنین با مجلهی The American Conservative). هایک، در همان مقدمه، علیه
لیبرالهای آمریکایی موضع میگیرد و آنها را هم چپ میداند.
عرض میکردم. عقلگرایی مدرن محصول دست رنه دکارت است. این عقل عقل جزئی یا راسیون یا ration است، که سنتگراها آن را در برابر عقل کلی یا جاویدانخرد یا intellect قرار میدهند. موضع عقلگراها اینه که همهچیز را میشود به سنجهی عقل آزمود و آنچه نتوان به سنجهی عقل آزمود غیرعقلانی و باطل است. موضع سنتگراها اینه که غلط کردی» و عقل جزئی ناتوان از اینه که به ساحتهایی دست پیدا کنه که دور از دسترسشه و اون ساحتها در قلمرو عقل کلی است که ما بهواسطهی وحی و اشراق و از این جور چیزها به اون دسترسی داریم. محافظهکارها (نمیگم هایک، چون اونقدر ازش چیزی نخوندهام. فقط کتاب راه آزادی، که مجموعه مقالهای منتخب استاد عزتالله فولادوند و به ترجمهی خود ایشان است، و مقدمهی راه بندگی، که عرض کردم ترجمهاش آنقدر بد بود که از مقدمه فراتر نرفتم، و نیمی از کتاب چالش هایک، که دربارهی سربرآوردن مکتب اتریش در تقابل با تاریخگرایی آلمانیها است، را خواندهام.) بله، محافظهکارها قضیه را اینقدر معنوی نمیبینند. مشخصاً هایک، مثل مارکس اما از جهتی دیگر، وامدار حضرت آقای داروین است. یعنی میگه تمدن بهوسیلهی افکار عقلانی ساخته نشده، یا بهعبارت بسیار فصیحتر، برساخته» نیست (برساخته» را استاد عزتالله فولادوند بهکار بردهاند. آقای موسی غنینژاد از لفظ صنعگرایی» استفاده کردهاند) بلکه خود عقل هم ساختهی فرهنگ و سنت و جامعهای است که انسان در آن بالیده و عقل را نرسد که چنین موجود پیچیدهای را بسازد.
دیگه همینقدر بسه. بهصورت کاملاً الکی آقای محمد قوچانی را هم تگ میکنم، چون آشنایی من با این مباحث بهلطف مجلات مهرنامه و نوشتههای خود ایشون بوده. کاشکی یک آرشیو درستودرمونی هم برای این مجلات راه میانداختند.
آقای فواد سیاهکلی در گودریدز
مطلبی دربارهی ژان-فرانسوا لیوتار و کتابی دربارهی او نوشته بودند و صحبت از کلانروایت» کرده بودند و اینکه در تمدن غربی همهی کلانروایتها شکست خوردهاند و تنها سود مادی باقی مانده است. کامنتی نوشتم که مدتی است کلانروایت ذهن من را هم مشغول کرده، ولی منبع اصلیاش را نمیشناختم و تشکر کردم، و اینکه بهنظرم میرسه که جمهوری اسلامی هم در بحث کلانروایت شکست خورده و مشخص نیست از مردم چه میخواهد و مردم از او چه باید بخواهند. آقای فواد از من خواستند که اگر چیزی دراینباره نوشتم به ایشون هم بگم. من چیزی نمیدونم. فقط چند کلانروایت را در فضای فعلی تشخیص میدم که در ادامه دربارهشون مینویسم.
اون ایدهای که پشت انقلاب اسلامی بود، میشه اینطور گفت که، این بود: اگه اسلام پیاده بشه و حکومت اسلامی برقرار بشه دیگه هیچ مشکلی باقی نمیمونه. حالا، مدل حکومت شیعی چی میتونست باشه؟ حکومت امیرالمومنین. منتهی مشکل اینه که حضرت پنج سال بیشتر حکومت نکردند و اون پنج سال هم همهاش به درگیری و جنگ گذشت و آخر سر هم حضرت با حکمیت حکومت را از دست دادند. این ایده یا کلانروایت علوی به درد حکومت باثبات نمیخوره، بهدرد قیام میخوره، همونطور که شیعیان تا قرنها در مقام مبارزه با حاکمان مختلف بودند نه در مقام حکومت. کلانروایت علوی در جمهوری اسلامی را میشه در شعارهایی که قدیمها جلوی رهبری میدادند دید، مثل از علی تا به علی فاصله یک آینه است»، یا ای خمینی دیگر است، ولایتش ولایت حیدر است» و از این دست شعارها، که رهبری هم توی سخنرانیای توی اصفهان گفتند این شعارها را ندید که من تنم میلرزه.
یه ایدهی دیگه و مرتبط با ایدهی اول اینه که اگه آدم پاکی در راس قرار بگیره، حکومت صالح برپا میشه. لابد همان حکومت شاهفیلسوف افلاطونی. این ایده پشتوانهی عرفانی و فلسفی هم داره. من باجناق فلسفهخونده و عارفمسلکی دارم. ایشون کاملاً معتقده، و در رفتارهای روزمرهاش هم این اعتقاد بروز پیدا میکنه، که از آدم ناپاک خیر صادر نمیشه. لذا طرف باید باطن خوبی داشته باشه تا ازش چیز خوبی دربیاد. تازگی رمانهای داستایوسکی را دست گرفته بود و بهشدت بدش اومده بود که این چه روح آشفته و درگیری داره که چنین چیزهای سیاهی ازش صادر شده. نمود این دیدگاه را در خطبههای نمازجمعه میشه دید که میگن شما مردم گناه کردهاید که خشکسالی اومده.
کلانروایت علوی و حکومت صالحین، همونطور که از اخبار هرروزه میشه دید، شکست خورده. ایدههای جایگزین چیه؟
یکیاش ایدهی سیدجواد طباطبایی است که محمد قوچانی در مجلات و رومههای مختلفش به اون میپردازه و اون ایدهی ایرانشهره. راستش، با وجود علاقهی قلبی زیادی که به قوچانی داشتهام و مجلات و نوشتههاش را دنبال کردهام، هنوز درست نمیدونم که این ایده چه معنا و اامات و تبعاتی داره. از تبعات ایدهی ایرانشهر، بهجز جایگاه والایی که این گروه به زبان فارسی میدن، فقط یکی را دیدهام که قوچانی در مقالهای در مهرنامه توضیح داده و اون مخالفت جدی با ایدهی وحدت جهان اسلامه، ایدهای که در ایران متعلق به رهبری است و شیعیان سنتی هم بهشدت با آن مخالف هستند.
ایدهی وحدت اینه که مسلمانها چون با همدیگه درگیر شدند غرب تونست بر اونها تسلط پیدا کنه. محمد قوچانی میگه این ایده مال عثمانی است و سیدجمالالدین اسدآبادی هم که پدر این ایده باشه به این سمت میرفته که درواقع ایران را تحت سیطرهی یک حاکم جهان اسلام، که خلیفهی عثمانی باشه، دربیاره. میدونیم که شاه شهید، ناصرالدین شاه (:دی)، را هم یکی از شاگردان سیدجمال ترور کرد. شاید بهنظر افراد مسالمتجو این ایدهی وحدت با برادران اهل تسنن» خوب بیاد، ولی یادمون باید باشه که در استقلال هند این مسلمانها بودند، یا مشخصتر محمدعلی جناح بود، که بین صفوف مبارزه با استعمار انشقاق ایجاد کرد و بهجای یک کشور متحد هند، دو کشور درگیر با هم، و بعداً سه کشور (هند، پاکستان، بنگلادش (قبلاً پاکستان شرقی))، بهوجود آورد که بر سر مرزها با هم درگیر شدند و یکی وارد اردوگاه غرب شد و هنوز هم تبعات این ورود به اردوگاه غرب تا به امروز ادامه داره. جالب اینکه این مسلمانهای اهل اتحاد ضد استعمار در این درگیری طرف پاکستان قرار میگیرند و ضدهند (در مسالهی کشمیر) هستند و هیچ حرفی از ایجاد جبههای واحد علیه استعمار نمیزدند، درحالیکه هند پایهگذار جنبش عدم تعهد بود و سالیان زیادی ضدغرب. لذا ایدهی اتحاد هم دروغین یا نامنسجم از کار درمیاد، بهخصوص که در جبههی سوریه هم جمهوری اسلامی در عمل وارد درگیری با مسلمانهایی شد که بهدنبال برپایی حکومت اسلامی بودند (و همهشان هم داعشی نبودند) و در طرف حکومت سکولار بشار اسد قرار گرفت. بزرگترین مبارزهی طرفداران اتحاد دشمنی با جبههی داخلی و مخالفت با آیینهای سنتی شیعیان، مثل لعن خلفا و عیداهرا و انواع عزاداریهای سنتی، است.
ایدهی آخری که بلدم ایدهی مهدی نصیری است. مهدی نصیری میگه در زمان غیبت امکان این وجود نداره که همان حکومت حقهای که با حضور معصوم امکان برقراریاش هست پدید بیاد. لذا باید انتظارمون را از خودمون منطقی کنیم و فکر نکنیم که میتونیم همان نیکیهایی را که تنها بهواسطهی حضور معصوم ممکن میشود را ما مردمان منفصل از وحی بهوجود بیاوریم. (ضمناُ مهدی نصیری ضدفلسفه و عرفان هم هست و بنابراین نمیتونه اعتقاد به روابط و رویاهای وحیانی و عرفانیای که برای امام خمینی درست کردهاند داشته باشه. درعینحال ضد امام خمینی نیست و میگه امام بهواسطهی فقاهتشون انقلاب کردهاند نه بهواسطهی عرفان و فلسفهشان.) همچنین، دینی که ما دریافت کردهایم متعلق به عصری است ماقبل مدرن، و دوران مدرنیته یکسره چیزی متفاوت از قبلش است. ما، با توجه به محدودیتهایمان و نداشتن اتصال به وحی و معصوم، نمیتوانیم در دنیای مدرن زندگی کنیم و تبعات دنیای مدرن را نپذیریم. بنابراین باید اقتضائات این دوران جدید را تا زمان ظهور حضرت حجت بپذیریم و تنها در حد توانمان به تغییر محدود شرایط دست بزنیم. رنه گنون هم، در کتاب سیطرهی کمیت، علیرغم تمام دشمنیهایی که با دنیای مدرن میکند، جایی همین را میگوید که خیالبافی است که فکر کنیم میتوانیم این دورهی کالییوگا را بهتمامی بهدوران عصر نور برگردانیم، اما ممکن است حتی با استفاده از ابزارهای همین دورهی ظلمت، بهطور محدود، راههایی باز کرد.
شیعیان سنتی هم هستند که فکر میکنم اثباتاً حرفی برای گفتن نداشته باشند ولی نفیاً میگن که هر پرچمی که در دوران غیبت بلند شود باطل است.
این بود دانستههای من.
این کتاب به تاریخچهی رقابتهای روسیه و بریتانیا در منطقهی آسیای مرکزی میپردازد. بریتانیاییها که هند را در تصرف خود داشتند دائماً در ترس از رقیب کشورگشای خود بودند که مبادا از طریق گردنههای افغانستان و هیمالیا به مناطق تحت تسلط آنها نفوذ و حمله کنند. طبق گفتهی کتاب، روسها در طول چهار قرن مدام قلمرو خود را به مقیاس ۵۵ میل مربع [احتمالاً مایلمربع. هر مایل برابر با ۱/۶ کیلومتر] در روز، یعنی حدود ۲۰۰۰۰ میل مربع در سال، گسترش داده بودند. در آغاز قرن نوزدهم مسافتی م از ۲۰۰۰ میل دو امپراتوری بریتانیا و روسیه را در آسیا از هم جدا میکرد. در پایان قرن، این مسافت به کمتر از چندصد میل، و در قسمتهایی از نایحه ی پامیر به کمتر از ۲۰ میل کاهش یافته بود.» شاید اکنون که چندین کشور میان روسیه و هند فاصله است، برای ما سخت باشد درک خطر روسیه برای هند بریتانیا، اما باید بدانیم که منطقهی ترکستان چین، که اکنون به آن استان زینجیانگ میگویند، و تبت چین، که بیابانی بیآبوعلف و مرتفع است، در آن زمان اسماً تحت حکومت چین بوده، اما تقریباً خودمختار بودهاند و چین بهخاطر ضعف ناشی از تهدیدات اروپاییها نسبت به پکن و احتمالاً بهدلیل ارزش نهچندان زیاد این قلمروها تا مدتها در آنجا اعمال حاکمیت نمیکرده. در یکی از قسمتهای جالب کتاب، نویسنده میگوید که وقتی حاکم ترکستان در مقابل حکومت مرکزی چین ایستاد، چینیها لشکری به آنجا فرستادند، اما این لشکر چنان کند حرکت میکرد که خوراک خود را خودش میکاشت و بعد از چهار سال به مقصد رسید. البته، دروازهی هند افغانستان بوده نه چین.
افغانستان، طبق تصویری که
کتاب ارائه میده، هرچند سرزمین یکپارچهای بوده، به این معنا که ایدهای
بهنام افغانستان وجود داشته، اما همیشه حاکم کابل نمیتوانسته بر کل
سرزمین اعمال قدرت کنه.
از سوی دیگر، شهرهای آسیای مرکزی، از جمله
خیوه، سمرقند و بخارا، که برعکس افغانستان دولتشهر بودهاند، کمکم و با
سختی زیاد به زیر اقتدار تزار درمیآیند. یکی از داستانهای شکست روسها
مربوط به اولین تلاش آنها برای برقراری ارتباط با حاکم خیوه است که حاکم
خیوه با نیرنگ همهی فرستادگان را می کشه و باعث میشه تا دهها سال روسها
به آن سمت حرکت نکنند. یکی از موانع بزرگ ارتباطی وجود کویر قراقوم در حد
فاصل دریای خزر و شهرهای اصلی آسیای میانه بوده است [با قراقروم پاکستان
اشتباه نشود.] برای ما که دریای خزر را با آبوهوای مازندران و گلستان و
گیلان بهیاد میآوریم، وجود بیابانی شنی در مناطق شرقی دریای خزر عجیب
است، بهخصوص که تصویری که از ترکمنستان امروزی در ذهن ما است با شهرهای
سرسبزی مثل عشقآباد گره خورده، اما طبق گفتهی ویکیپدیا، ۸۰درصد از مساحت
ترکمنستان را این بیابان تشکیل میدهد. بیآبوعلفی این کویر را وجود
ترکمنهای مهاجم و بردهفروش خطرناکتر میکرده است. بااینحال، روسها از
مسیر دیگری، از مسیر دریاچهی آرال و رودخانهی جیحون، خود را به آسیای
مرکزی میرسانند و سه شهر پیشگفته را به تصرف خود درمیآورند. البته
فرآیند این فتوحات در کتاب بهتفصیل شرح داده شده و من کل کتاب را خلاصه
میگویم. روسها سرانجام با به زیر یوغ آوردن ترکمنها از بندر کراسنوودستک
در شرق خزر و از طریق کویر قراقوم راهآهنی میکشند که تا نزدیکی
افغانستان میرسد، افغانستانی که دروازهی هند بوده است و همهی فاتحان از
گردنههای این کشور به هند حملهور میشدهاند.
امیدوارم بعداً ادامهاش را هم بنویسم.
من هنوز این کتاب را کامل نخوندهام، اما تا اینجا با درکی که قبلاً از مفهوم
محافظهکاری داشتهام تقابلی ندیدهام و میتونم لیبرالیسمی که هایک ازش حرف میزنه
را با محافظهکاریای که من خودم را پیروش میبینم یکی بدانم. البته، هایک جایی از
تفاوت میان محافظهکاری و لیبرالیسم میگه (اگه اشتباه نکنم در مقدمهی کتاب راه
بندگی، که ترجمهی مرحوم دکتر فریدون تفضلی از اون مزخرفه. البته، گویا ایشون مترجم
خوبی بودهاند و قاعدتاً ترجمهی خراب آن کتاب باید کار مترجم دوم باشه، ولی اگر
قراره خوبیهای ترجمهی کتاب قانون، قانونگذاری و آزادی را به آقای موسی غنینژاد،
مترجم اول این کتاب، نسبت بدیم، بدیهای آن ترجمه را هم به همان کسی نسبت میدیم
که اسمش بهخاطر شهرتش بر بالای کتاب اومده. بههرحال، میگفتم،) اما این تفاوت در
زمینههایی است که محافظهکاران را تبدیل به مرتجعان میکند. ضمناً، لفظ لیبرالیسم
بهخاطر تهای تهاجمیای که حکومتهای لیبرال درقبال کشورهای مستعمره داشتهاند
و دارند بهگند کشیده شده، تهایی که، تا جایی که من میفهمم، مخالف ایدههای
محافظهکاران (که متمایز از نومحافظهکاران هستند و در آمریکا فعلاً با ران پال آنها
را میشناسم و همچنین با مجلهی The American Conservative). هایک، در همان مقدمه، علیه
لیبرالهای آمریکایی موضع میگیرد و آنها را هم چپ میداند.
عرض میکردم. عقلگرایی مدرن محصول دست رنه دکارت است. این عقل عقل جزئی یا راسیون یا ration است، که سنتگراها آن را در برابر عقل کلی یا جاویدانخرد یا intellect قرار میدهند. موضع عقلگراها اینه که همهچیز را میشود به سنجهی عقل آزمود و آنچه نتوان به سنجهی عقل آزمود غیرعقلانی و باطل است. موضع سنتگراها اینه که غلط کردی» و عقل جزئی ناتوان از اینه که به ساحتهایی دست پیدا کنه که دور از دسترسشه و اون ساحتها در قلمرو عقل کلی است که ما بهواسطهی وحی و اشراق و از این جور چیزها به اون دسترسی داریم. محافظهکارها (نمیگم هایک، چون اونقدر ازش چیزی نخوندهام. فقط کتاب راه آزادی، که مجموعه مقالهای منتخب استاد عزتالله فولادوند و به ترجمهی خود ایشان است، و مقدمهی راه بندگی، که عرض کردم ترجمهاش آنقدر بد بود که از مقدمه فراتر نرفتم، و نیمی از کتاب چالش هایک، که دربارهی سربرآوردن مکتب اتریش در تقابل با تاریخگرایی آلمانیها است، را خواندهام.) بله، محافظهکارها قضیه را اینقدر معنوی نمیبینند. مشخصاً هایک، مثل مارکس اما از جهتی دیگر، وامدار حضرت آقای داروین است. یعنی میگه تمدن بهوسیلهی افکار عقلانی ساخته نشده، یا بهعبارت بسیار فصیحتر، برساخته» نیست (برساخته» را استاد عزتالله فولادوند بهکار بردهاند. آقای موسی غنینژاد از لفظ صنعگرایی» استفاده کردهاند) بلکه خود عقل هم ساختهی فرهنگ و سنت و جامعهای است که انسان در آن بالیده و عقل را نرسد که چنین موجود پیچیدهای را بسازد.
دیگه همینقدر بسه. بهصورت کاملاً الکی آقای محمد قوچانی را هم تگ میکنم، چون آشنایی من با این مباحث بهلطف مجلات مهرنامه و نوشتههای خود ایشون بوده. کاشکی یک آرشیو درستودرمونی هم برای این مجلات راه میانداختند.
فکر میکنم تمامِ رمانهایی را که از اومبرتو اکو ترجمه شده خواندهام: نامِ گلِ سرخ (نه ترجمهیِ رضا علیزاده از نشرِ روزنه. از نشری دیگر و چاپِ خیلی وقتِ پیش که از کتابخانه گرفتم)، بائودولینو (که من را جزو دوستدارانِ اومبرتو اکو کرد)، آونگِ فوکو، جزیرهیِ روزِ پیشین (نسخهیِ دستِ دوم با ترجمهیِ فریدهیِ مهدویِ دامغانی که بهنظرم کتابِ جالبی نیامد)، و حالا گورستانِ پراگ.
نکتهیِ جالب اینکه من داستانِ آونگِ فوکو را یادم نمیآد. بهنظرم چنان داستانِ پرپیچوخم و پرتوطئهای بود که عجیب نیست چیزی از داستانش یادم نیاید. داستانِ گورستانِ پراگ داستانِ جوِّ عمومی قرن نوزدهم است، جوّی که منجر به شکلگیریِ افکار و تمایلاتِ ضدّیهودی شد و نقطهیِ اوجش (که در این کتاب از آن حرفی زده نمیشه و داستان در اوایلِ قرنِ بیستم تمام میشه) یهودیکشیِ هیتلر است.
در فایلهایِ اینجا دیدم که قبلاً عکسِ کتابِ شمارهیِ صفر را هم گذاشتهام. این یکی را دیگر اصلاً یادم نمیآمد که خوانده باشم.
داستانهایِ اکو نیازمندِ دایرةالمعارفی در کنارِ خود هستند تا در هر صفحه چندینبار به آن مراجعه کنیم و از سوابقِ ماجرا و پیشینهیِ واقعیِ شخصیتهایِ داستان سردربیاریم. یا نیازمندِ پانویسهایِ متعدد یا مقدمهای عالمانه بهسبکِ نجفِ دریابندری و عزتاللهِ فولادوند. در کتابهایی که نشرِ روزنه از اومبرتو اکو درآورده چنین کاری انجام نشده است، که البته شاید چندان جای ایراد نداشته باشد. بههرحال، عمقی که مثلاً عزتاللهِ فولادوند دارد همه ندارند. اما این کتاب ایراداتِ دیگری هم دارد.
من این کتاب را چندین سال است که خریدهام، اما وقتی فصلِ پنجصفحهایِ اول را خواندم چنان با ویراستاریِ و ترجمهیِ آن بهمشکل برخوردم که فکر کردم هیچوقتِ دیگر هم سراغِ آن نخواهم رفت. حالا که دوباره این پنج صفحه را نگاه میکنم، میبینم شاید کمی سختگیری کردهام یا یکی دو مورد ایرادِ نابهجا گرفتهام، اما درکل نظرم درست بوده و این چند صفحه احتیاج به بازبینی دارند. اما اینبار که سراغِ کتاب رفتم و از فصلِ دو شروع به خواندن کردم، تقریباً هیچکجا دچار مشکل و لکنتِ در ترجمه نشدم و این، بهنظرم، کارِ کمی نیست. البته ترجمه شاهکار نیست، ولی مترجم از پسِ کار برآمده. (خودم در این مدت یک کتابِ جدی ترجمه کردم و میدانم که مترجمِ توانمندی نیستم. ولی، خوب، نقدِ ترجمه*» و ترجمه دو کارِ متفاوتاند.)
ایرادِ جدیِ دیگری که این کتاب دارد در صفحهبندیِ آن است. من در اینترنت جستجو کردم و نسخهای انگلیسی بهفرمت ایپاب پیدا کردم و دیدم که در آن نسخه هم این ایراد وجود دارد (و مترجم از رویِ نسخهی انگلیسیِ کتاب ترجمه کرده است). اما نسخهیِ ایتالیایی را هم یافتم و دیدم که آن نسخه این مشکل را ندارد. مشکل این است که گاهی راوی در داستان تغییر میکند و گاهی هم خطِ داستان. نویسنده (یا ناشر و ویراستارِ ایتالیایی) برای نشاندادنِ این تغییر یا با ستاره پاراگرافها را از هم جدا کرده است یا با اضافهکردنِ خط سفید اضافه، مثلِ این:
اما در ترجمهیِ فارسی هیچکجا از چنین علائمی استفاده نشده است. این ایراد آزار میدهد، ولی تمرکز را بههم نمیریزد (یا تمرکزِ من را بههم نریخت.)
و ایرادِ سوم اینکه واقعاً چرا باید چاپ ۱۳۹۳ این کتاب ۳۴۵۰۰ تومان قیمت داشته باشد؟ اصلاً این از یادم رفته بود، ولی وقتی دیدمش مغزم سوت کشید که عجب پولی سلفیدهام (بهقولِ معروف). من کتابهایِ دیگری هم از نشرِ روزنه خریدهام و میدانم این گرانفروشی فقط در موردِ مجموعه کتابهایِ اومبرتو اکو و تالکین اجرا میشود، ولی بههرحال خیلی زور دارد.
و نکتهیِ آخر اینکه برایِ من عجیب است کتابهایِ اومبرتو اکو توجهِ ماسونپژوه و یهودیپژوهِ شاخصی مثلِ آقایِ عبداللهِ شهبازی را بهخود جلب نکرده است. سالها پیش، وقتی آقایِ شهبازی در فیسبوک فعال بود، با کلی شرم و حیا از ایشان پرسیدم نظرشان دربارهیِ کتابِ آونگِ فوکو چیست و ایشان جواب دادند که خودم نخواندهام، اما یکی از دوستان خوانده است» و بعد ازقولِ آن دوست بدِ اکو را گفتند، که اکو اینها را نوشته برایِ اینکه جریانِ ضدیت با ماسونها را بیارزش و سبک کند. حالا، این داستانِ گورستانِ پراگ را که میخوانم میبینم که واقعاً اگر کسی حرفهیِ پژوهشیاش دربارهیِ یهودیان و ماسونری است نمیتواند این کتابهایِ خوشخوان و جذاب از نویسندهای مشهور و معتبر را نخواند و بیمحل کند، مگر اینکه واقعاً این کتابها زیرآبِ جهانبینیِ پشت آن پژوهشها را زده باشد. دستِ یهودیان و ماسونها را در همهکار دیدن سابقهای طولانی و جدی در غرب دارد و بهنظر هم نمیرسد که این ضدیت با یهودیان واقعاً از بین رفته باشد، منتهی همان سازمانهایِ جاسوسی و مراکزی که زمانی برایشان بهصرفه بود که ضد یهودیان باشند (و در این کتاب داستانشان را میخوانیم)، الان بهنفعشان است که ضدَ آنتیسمیتیزم باشند. تا چرخِ روزگار چطور بچرخد و چه مردمانِ بیخبر و بیگناهی دوباره قربانیِ این توطئهها بشوند.
* نقدِ ترجمه». پوووف :))
درباره این سایت